هزار آیینه می روید ، به هر جا می نهی پا را
همین قدر از تو می دانم : هوایی کرده ای ما را
سحر می لغزد از سر شانه هایت تا بیاویزد
به گرد بازوانـــــــــــت باز ، بازوبنـــــــــــد ِ دریا را
میان چشمهایت دیده ام قد می کشد باران
و اندوهی که وسعـــــــت می دهد بی تابی ما را
- شمردم بارها انگشتهایم را ، بگو آیــــــا -
از اول بشمرم بر روی چشـــــمم می نهی پا را ؟
من از طعم دو بیتی های باران خورده لبریزم
کنــــار اشـــــــکهایم می شود آویخـــــــت دریا را
شب و آشفتگی بادستهایت می خورد پیوند
زمین گم می کند در شیــب سرگردانیّــــــت ما را
تمام راه پر می گردد از آوای سرشارت
و باران می تکاند اشـــــتیاق اطلســــــــی ها را