بدترین حالات درونی من، بی ثباتی عاطفیه. عملا نمیدونم چی میخوام، افسرده میشم و منزوی؛ از شانس بدم این دفعه مقارن شده با سرما خوردگی...
خدایا، در بیام از این حالت...
بدترین حالات درونی من، بی ثباتی عاطفیه. عملا نمیدونم چی میخوام، افسرده میشم و منزوی؛ از شانس بدم این دفعه مقارن شده با سرما خوردگی...
خدایا، در بیام از این حالت...
به دست لفظ به معنا شدن نمی گنجم
سکوت آهم و در صد سخن نمی گنجم
مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم
هزار روحم و در یک بدن نمی گنجم
ضمیر مشترکم، آنچنان که "خود" پیداست
که در حصار تو و ما و من نمی گنجم
"تن است؛ شیشه" و "جان؛ عطر" و "عمر؛ شیشه ی عطر"
چو عمر در قفس جان و تن نمی گنجم
ز شوق با تو یکی بودن آنچنان مستم
که در کنار تو در پیرهن نمی گنجم
به سر هوای تو می پرورم که مثل حباب
اگرچه هیچم، در خویشتن نمی گنجم
فاضل نظری- از کتاب" کتاب"
غذات که بد بشه؛ نه تنها غذای بد مزه میخوری، که کسی هم نیست بهش غر بزنی، تازه توی دلت به خودتم فحش میدی
بعضی وقتا لج آدمو در میاره خونه داری :/
پ.ن: شبکه تماشا دیگه کارتون نمیذاره :(
هر از گاهی آدم باید خودش را از بین نوشته ها و خاطرات گذشته بکشد بیرون.
دیروز با دیدن خانمی که ژاکت ورزشی با آرم فدارسیون اسکیت پوشیده بود، به خودم با این هیکل نگاه کردم، کسی باور میکند من هم روزی عشق اسکیت و سرعت بودم؟ دارم خودم هم به آن روزها شک میکنم.
هفته ی پیش که عروسی مرضیه را نرفتم. بهانه کردم، تنهام و خجالت میکشم، کسی باور میکند همین آدم خجالتی یک وقت هایی هر روز بدون آمادگی می رفت روی سن و جلوی نزدیک به ۵۰۰ نفر، حرف می زد؟ گاهی شک میکنم به این که...
چند روز پیش، بچه ها را که دیدم خودم رو زدم به آن راه، که سلام و علیک نکنم. کسی باور می کند یک روزی هر کسی را در مدرسه می دیدم حرفی داشتم برای زدن، سلامی، خوش و بشی؟
میدانم. گذشت زمان خیلی چیز ها رو عوض میکند اما آنقدر آرام است این تغییر که آدم چیزی نمی فهمد...
آنقدر که شک میکنی آن کسی که چنین نوشته هایی دارد، خود تویی؟