شده یک بار صبح را با خنده شروع کنی و شب را با گریه به پایان نبری؟
شده خنده هایت دوام داشته باشد و یا گریه هایت...؟
به چه دل خوش کرده ایم ما آدم ها...؟ چه چیزی ثبات دارد در این دنیای بی در و پیکر؟ در عین یقین، در زمان شهود، چنگ میکشد به دیوار ذهنم، شک... گاهی از خودم میپرسم، کی به این جا رسیدم، کی بزرگ شدم، کی قد کشیدم، کی ازدواج کردم...؟
من دیوانه ام؟ شاید. میدانی؟ هستم، همیشه بودم.
دیوانه ای که عشق می ورزد به گریه، به همان اندازه که به خنده. همان که زندگی را گاهی چنان ساده میگیرد که انگار هواست، گاهی هم خفت، سفت بر گردن. دیوانه ای که به سفتی یک ورق است، میخواهی مچاله اش کنی، بگو دلخورم، بگو از دستت ناراحتم دیوانه. خیس اشک می شود، آنقدر که...
آه چقدر زندگی حوصله می خواهد...