آرام دل و دیده ی ما از سفر آید
تا بی خبرم شاد کند بی خبر آید
اندر پی این شام سیه چون سحر آید
خورشید بر آید
تا رنگ فراق از دل تنگم بزداید
اول به سراغ من افسرده دل آید
در ظلمت این کلبه چو مه رخ بنماید
آغوش گشاید
من از دل پر درد یکی ناله بر آرم
چون جان به برش گیرم وبرسینه فشارم
بر دامن او سر نهم و اشک ببارم
تا جان بسپارم
ای وای که این صحنه همه خواب وخیال است
او را چه غم امروز که عاشق به چه حال است
آن آرزوی خام که در حکم محال است
امید وصال است
باز آی که دیگر دل من تاب ندارد
وین گلشن جان یک گل شاداب ندارد
زندانی زندان تو مهتاب ندارد
شب ، خواب ندارد
خواندم همه شب با غم و اندوه خدا را
کز من بستان این تن از روح جدا را
یا باز رسان یار سفر کرده ی ما را
دریای صفا را
هرچند خزان است ونشاطی به چمن نیست
هرچند دراین دشت به جز زاغ وزغن نیست
هر چند دراین باغ ، گل و سرو و سمن نیست
کس شاد چو من نیست
امروزمرا با گل وگلزارچه کار است ؟
من خود همه گل بینم اگر خود همه خار است
در چشم من امروز که بر مقدم یار است
پاییز، بهار است!